اولین بار بود اسمش را می شنیدم. دعوتش کرده بودند برای مراسم شبی با شهدا. عصر یک روز بهاری بود که زنگ زدند خوابگاه. گفتند حاج آقای ضابط همین الان رسیده ند. توی اتاق فرهنگی مسجد هستند. گفته ند " به دوستاتون بگین تشریف بیارن تا قبل از نماز در خدمت شون باشیم."
رفتیم. انگار نه انگار که خسته ی راه باشند. خیلی ساده و بی تکلف و مهربان. نشستند برایمان از شهدا حرف زدند. سرشان در طول صحبت همه اش پایین بود. جنس حرف ها، یک جور خاصی بود. حس می کردی یک آدمی که مال این دنیا و متعلقاتش نیست دارد برایت حرف می زند با آن لحن صمیمی. توصیه مان کردند به دوستی با شهدا. توصیه ای که بوی عمل می داد نه شعار. به جان مان نشست. آخرش هم یه عکس کوچک از شهدا بهمان هدیه دادند. شب هم که توی مراسم، با همان حرف های ساده حال همه را عوض کردند. حتا آن هایی را که غریبه بودند با شهدا و آن شب تصادفی رسیده بودند به آن مجلس.
چند وقت بعد که خبر رفتنشان را شنیدم یادم افتاد به آن حرف هایی که از جنس نور بود. هنوز هم که هنوز است دلم تنگ می شود برای آن همه خلوص که "مرد" سرشار از آن بود. برای آن عبد خوب خدا.برای اویی که وقتی بهش گفتند"حاج آقا خیلی کار میکنید. دیر وقت است." جواب داد"آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خدا، پشیمان نباشید که کم کار کردهاید، جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم کار کنم."